یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

شب دراز است و تو بیدار ،ای ایران من

شب دراز است و تو بیدار ،ای ایران من
پیکرت زخمی است از جور دشمنان ،ایران من
سرگذشتت سرگذشت قرنها و سالهاست
عاقبت آنکه بماند چون ستون ، ایران من
نیکمردان و زبونان را تو خانه بوده ای
نام نیکان ، کوروشان مانده به نام ، ایران من
کودکانت دل شکسته ، تو داغدار مادران
زخمها بر جان و روحت مانده ،ای ایران من
روزگاران تو پناه بی پناهان بوده‌ایی بی منتی

کاشکی این روز و روزگاران نمیدیدی ای ایران من
عاقبت نیک تو برران باد بر هر نادوستِ غریب
شیر غران خفته در دامانِ ما ، ایران من

مسعود زعفرانی

یاضامن آهو

ای امام پاک و معصوم که تو حجت خدایی
نظری به کار ما کن بنما گره گشایی
بره آهوی دلم را که اسیر نفس گشته است
برهان ز دام وآنگه بدهش به بر توجایی
همه هست آرزویم که مدیح تو بگویم
چه توان که مدح شاهی نتوان کند گدایی
به بهانه ای سراغت همه شب زغم گرفتم و غمت مرا چنین گفت که تو هم از آن مایی
اغنیا چو موسم حج همگی روند به مکه
فقرا سوی تو آیند که تو حج فقرایی
اگر از مدینه دورم تو مدینه من استی حرمت صفا و مروه چه صفای با صفایی
اگرم به بر بخوانی و گرم ز در برانی
همه اختیار با توست نکنم چون و چرایی
ولی ای سحاب رحمت نظری کن از کرامت
که مقیم درگه تو نکند روی به جایی

محمدحسن مداحی

آنشب نشسته بودیم، در زیرِ ماهِ کامل

آنشب نشسته بودیم، در زیرِ ماهِ کامل
شالِ حریرِ مهتاب، سر کرده بود ساحل

آتش سَماع می‌کرد، در پیشگاهِ معبود
جاری شد از نگاهت، حسّی شبیهِ یک رود

از هیبتِ خروشش، سیمایِ عقل پژمرد
پیغامِ آشنایی، تا اوجِ آسمان برد

در گوشِ قلبمان کرد، بانویِ عشق نجوا
آمیخت قلبِ آدم، با سیبِ سرخِ حوّا

غم کوله بارِ اشکش، پایین گذاشت از دوش
وقتی تو را کشیدم، با دستِ خود در آغوش

از شرمِ گونه هایت، آهسته ابر با دست
هم چشمِ خود بپوشاند، هم چشمِ ماه را بست

عطرِ خدا که پیچید، دریا به باد خندید
گریان شد ابر و بر ما، آبِ حیات بارید

دریا برایمان خواند، با موجِ خود ترانه
لب بر لبت نهادم، رویید یک جوانه

باران و ابر و آتش، دریا و موج و مهتاب
باد و تمامِ عالَم، گشتند مست و بی تاب

بر قلبِ کهکشان خورد، تیری چو تیرِ آرش
گرمایِ عشق می‌داد، گرما به دستِ آتش

هستی نگاه می‌کرد، بر عشقِ پاکِ انسان
آنگه به سجده افتاد، در پایِ عشق، شیطان


حمید گیوه چیان

بادام تلخ

بادام تلخ
آب... بابا
نان... بابا
و بادام‌هایی که
می‌شکست مادرم با حسرت
در اعتصاب دست‌هایی که بارش بود آسمان
کودک بودم
پای عقلم به گلیم قد می‌داد
در اتاقی که سقف غمش
گاه به گاه ترک برمی‌داشت
غصه‌ها نقطه‌نقطه می‌بارید
روی پاهایی که به پاییز می‌باخت
با... با
بی نان... بی آب... بی نفس
از سردی نفس کپسول می‌لرزید
در کف خواب‌های نازک شهر
مادرم تا ته بیداری کوچه‌ها را شمرده دوید
یک برانکارد، یک آمبولانس
و یک ملحفه‌ی سفید روی طرح قاصدک
خسته از عبور باد
جا ماند یک صندلی خالی
وسط نقاشیِ بی‌رنگم
خیابان خیابان سیاه
شب برعکس، ایستاد بر نگاه مادرم
و مادرم باز، می‌شکست بادام، بادام
تلــخ... تلـــخ
در ابتدای سکوتی که بارش بود
سالها انتظار


صمیم ع اسمعیلی

شده آیا، شب به یکباره پریشان بشوی؟

شده آیا، شب به یکباره پریشان بشوی؟
تمام وجودت به اندوه مهاجر شود؟
به دنبال دلیلی بگردی و نیابی دلیلی
بخندی و به یکباره
از گوشه چشمت اشک فروزان بشود
خسته از مشغله روز عسیر باشی
و شب خواب نیاید به چَشمت
من اسیرم به این درد و پریشانی
آه از این غم که پایانی ندارد

مهدیه پاهنگ

گفتی بزن به سیم بی خیالی

گفتی بزن به سیم بی خیالی
زدم نشد
مغزم دمی رها
از کهنگی طاق و طاغیان
آزاد از ریسمانِ گره زده بر
عادتم نشد
از خواب های کرم خورده
دست کشیدم
ولی سَرَم،
در اوج خستگی
پیاده تا عمقِ قلعه رفت
فراموشخانه بود و هزاران جسد
ز شاه و گدا و خان
سردار و مرشد و مردانِ بی نشان
تنها و غریب، ولی در کنار هم
همه انگشت بر دهان
چسبیده بر سنگفرش تاریخ
پوسیده در زمان
دستِ حیرت،
رگ از کجایِ وجودم کشید؟
نمی دانم
اما به روشنی
سررشتۀ درد،
به طاقِ خانۀ آمال می رسید


عنایت کرمی