یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تنهایی اش را ریخت بی تو توی فنجان

تنهایی اش را ریخت بی تو توی فنجان
جا ماند طعم بی قراری روی دندان

آورد به خاطر تمام لحظه ها را
آن راه رفتن، گم شدن در زیر باران

آن چشم های سرخ از مهتاب بیدار
آن نامه های غرق در غم های پنهان

آن اشک های خشک از باران گریان
آن وعده های بی بها و خشک و ارزان

آن شمع های خیس و آن در های بسته
تاریک و نمناک و گرفته، مثل زندان

با آن پریشان گوییِ شب ها که می گفت:
دل کندن از یادش برایم نیست آسان

از بس برایت گفت از حال خرابش
رفتند از پیشش همه گل های بی جان:

رز های پژمرده و سوسن های بی رنگ
یا شایدم آن نرگسِ بی هیچ گلدان

بی تو برایش لحظه ها دیگر نرفتند
خسته شدند از انتظارت مهر و آبان

بعد از تمام اعترافاتش برایت
پرسید که آیا ندارد جای جبران؟

محمدرضا فرجی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد