یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

از پنجره ها افتادم به دست های دیوار

از پنجره ها افتادم به دست های دیوار
انگشت هایم لای جرز آجرهای آهکی مانده بود
سرنوشت داشت من را به خیابان ها می سپرد
از آسمان تهی شده ابر بود که می بارید
از جیب بارانی ام دستهای گم شده ات را می کشم بیرون
و در خیابان های مه گرفته دنیا قدم میزنم
گونه هایم را نوازش می کنند این دست ها
از این دست ها اشک می ریزد بر دستهایم
او دستهایش را از جایی قطع کرد که من دوست داشتم


محمد رضا ترابی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد