ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
انکه در دامان خود جان آفرید
عاقلی از جنس رندان آفرید
ذره را اندازه خورشید کرد
بی صدا امواج طوفان آفرید
زندگی با نام او گل خنده کرد
سبزو گلزار و بستان آفرید
دل به دیدارش تمنا می کند
ذره را همراه میزان آفرید
هر کسی او را به تعبیری شناخت
مکتبی از کفر و ایمان آفرید
یونس تقوی
مرا در خویش پیدا کن که من عین معمایم
به دردی سخت درگیرم سکوتی سرد می پایم
به گرد خویش می گردم گهی سرخ و گهی زردم
زبانی تازه آوردم شناسی عمق معنایم
به چوبی اسب می رانم همیشه عشق بارانم
دل آویز بهارانم ؛ رفیق شوق و غوغایم
رها از حبس جان و تن بدنبال رهی روشن
گدای ذ ره ای ارزن ؛گلو زندان آوایم
دراین دنیای پر آشوب چه ها زشت چه هایش خوب
چه گل ها می دهد این چوب ؛نگاری شد تمنایم
شناسم آب و آتش را عزادار سیاوش را
رفیق صاف و بی غش را چنین می گفت مولایم
یونس تقوی