یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بگذار که من عاشق بی چون تو باشم

بگذار که من عاشق بی چون تو باشم
سرخورده ترین دام جگرخون تو باشم

خورشید شوی مثل زمین دور مدارت
یا ذره ای از تابش افسون تو باشم

تو گل بشوی گرده شوم در همه جا پخش
تا گل بدهم دولت گلگون تو باشم


ساغر بشوی از تو همه بادیه ها مست
ساقی بشوم یک سره مغبون تو باشم

مقصود همه ، قبله آمال تو باشد
معشوق منی صد دله مجنون تو باشم

شیرین بشوی مهد عسل های طبیعی
این شهد غزل را همه مرهون تو باشم

دل با قل قلیان پسین تو بجوشد
من حلقه‌ی لب خورده افیون تو باشم

تا باد دهی جان مرا از لب سرخت
سیگارترین مرد وینستون تو باشم

تو شاه دلی حکم بده تا که دوباره
دیوانه ی سربازی میمون تو باشم

در جمعه ترین ساعت دلتنگی عمرم
بگذار که آواره و دل خون تو باشم

مدیون سر زلف تو در بارش باران
آلوده تر از عطر هم اکنون تو باشم

بگذار چو عرفان بشوم ، شاعر و عاشق
تا هست غزل شاکر و ممنون تو باشم


عرفان اسماعیلی

چون کبوتر های جلدم بی مسیرم مدتی است

چون کبوتر های جلدم بی مسیرم مدتی است
ناله با من می‌زند شعر از نفیرم مدتی است

لابلای دفتر شعر از پی آن (من) نگرد
مُرده ام تا شاید از او جان بگیرم مدتی است

مثل آن سردفترِ عقد و طلاق افسرده ام
آن قدر افسرده کز عشاق سیرم مدتی است

با نگاه سرد تو خون در دلم شد بارها
آتش از چشمان سرد تو نگیرم مدتی است

وعده دادی دل بکن تا من بهارانت شوم..
چون گل نرگس، به سرما ناگزیرم مدتی است

گفتی از چشمت نمی‌افتم ببین کی گفته ام..
گفتم آن کودک شکسته حال پیرم مدتی است

تو به چنگ آورده بودی قلب من را پیش‌تر
زهر و سمّ کهنه شد در آب‌گیرم مدتی است

از تو خون دل نصیبم شد که چندی عاقلم
تا بفهمم عشق را ، اندازه گیرم مدتی است

مرغ دل در باغ چشمانت به غفلت رفت ، سوخت
در گلستان نگارم بال گیرم مدتی است

صبح را در مشرق چشم نگارم یافتم
از غم پرهیز چشمانش بمیرم مدتی است

من تمام طول هفته لحظه ها را مرده ام
تا بیاید جمعه ، مدهوش از عبیرم مدتی است

قلب باران خورده ام را گو ببارد بیش از این
سیل بندم ، در مسیل اشک ، گیرم مدتی است

من دعا کردم به شهر سینه اش باشم امیر
تا اجابت من به گیسویش اسیرم مدتی است

می‌نویسم نامه ها شاید بخواند دلبرم
بر خود از شوق نگاهش سخت گیرم مدتی است

دفترم از گوشه گیری ها خبر دارد ولی
وقت میدان داری از قربان ، امیرم مدتی است

بر تو دادم دل که روزم مثل شب تاریک شد
بی تو هر شب پاسبان این ضمیرم مدتی است

با تلمذ در کلاس شاعران آموختم
نام عرفان را ز اشعارم نگیرم مدتی است.


عرفان اسماعیلی

دفتر از کاغذ بنالد سینه از میخانه ها

دفتر از کاغذ بنالد سینه از میخانه ها
بار دفتر پر نگردد با خیال شانه‌ها

کاغذ از مضراب ضربم ناله ها دارد به خویش
ناکسان را غم نباشد هجرت پروانه ها

جاری ایام غم ها طاقت از ما برده است
با که باید گفت از شرح غم دیوانه ها

در تکاپوی بهاران سینه ام باشد خزان
با خزان گو ای سحر از حالت پیمانه‌ها

از سکوت باغ مجنون واژه هایم شاکی اند
این شماتت را بزن بر سر در این خانه ها

دانه های غم چه باید چون غزل همراز نیست
با که باید گفت عرفان از هجوم دانه‌ها

عرفان اسماعیلی