ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
در سکوت شب،
که ستارهها خوابیدهاند،
من، در دل تاریکی،
آرزو میکنم،
که مرگ،
چون نسیمی نرم،
دست در دستم بگذارد.
زندگی، ای خستهکنندهترین رفیق،
با زخمهای عمیق و دلتنگیهای بیپایان،
چگونه میتوانم در این دنیای سرد،
به دنبال رنگی از خوشی باشم،
وقتی که هر صبح،
چهرهام را به آینه میزنم
و غم را در چشمانم میبینم؟
آرزو دارم در آغوش مرگ،
به خواب ابدی بروم،
جایی که هیچ صدایی نیست،
تنها سکوتی است که میخواند.
ای مرگ، ای آرامش جاودان،
بیا و مرا از این درد رها کن.
در باغی از یادها،
میخواهم قدم بزنم،
میان گلهای پژمرده و خاطرات دور،
و با هر گام،
به سوی تو بیایم،
تا در آغوش سردت،
آرامشی بیابم.
چگونه میتوانم بمانم،
در این دنیای پر از رنگ و درد؟
آرزویم این است که تو بیایی،
و مرا به سرزمین بیپایان ببر.
در آنجا، فقط سکوت است و عشق،
و من در آغوش تو،
به خواب ابدی میروم.
مهران رضایی حسین آبادی