یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در سکوت شب،

در سکوت شب،
که ستاره‌ها خوابیده‌اند،
من، در دل تاریکی،
آرزو می‌کنم،
که مرگ،
چون نسیمی نرم،
دست در دستم بگذارد.

زندگی، ای خسته‌کننده‌ترین رفیق،
با زخم‌های عمیق و دلتنگی‌های بی‌پایان،
چگونه می‌توانم در این دنیای سرد،
به دنبال رنگی از خوشی باشم،
وقتی که هر صبح،
چهره‌ام را به آینه می‌زنم
و غم را در چشمانم می‌بینم؟

آرزو دارم در آغوش مرگ،
به خواب ابدی بروم،
جایی که هیچ صدایی نیست،
تنها سکوتی است که می‌خواند.
ای مرگ، ای آرامش جاودان،
بیا و مرا از این درد رها کن.

در باغی از یادها،
می‌خواهم قدم بزنم،
میان گل‌های پژمرده و خاطرات دور،
و با هر گام،
به سوی تو بیایم،
تا در آغوش سردت،
آرامشی بیابم.

چگونه می‌توانم بمانم،
در این دنیای پر از رنگ و درد؟
آرزویم این است که تو بیایی،
و مرا به سرزمین بی‌پایان ببر.
در آنجا، فقط سکوت است و عشق،
و من در آغوش تو،
به خواب ابدی می‌روم.

مهران رضایی حسین آبادی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد