یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

این همه جان بر لبم کردی شکستی،بس نبود؟

این همه جان بر لبم کردی شکستی،بس نبود؟
این چنین ویران نمودی دیده بستی،بس نبود؟

روزگاری هم در این کاشانه شور و خنده بود
ماتم آوردی و در سوگم نشستی، بس نبود؟

باغ سبزی پُر ثمر بودم که خشکاندی مرا
ناگهان آتش زدی بر کُلِ هستی ،بس نبود؟

روزگاری مثل من عاقل در این دنیا نبود
عاقبت من را کشاندی رو به مستی،بس نبود؟

هر چه زخم آمد سراغم از گریبان تو بود
بی پناهم کردی و زخمَم نبستی ، بس نبود؟

صافتر بودی زمانی ای دل از آیینه ها
آن همه از آشنا خوردی دو دستی، بس نبود؟

چون سکندر آتشی بر تختِ جمشیدت زدند
باورم هرگز نشد زین مرگ جَستی، بس نبود؟

جان من از عاشقی دوری کن و عاشق مشو
نازنینم هر نفس از هم گُسستی، بس نبود؟


آرمان طاهری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد