ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
عشق یعنی قله ها ،تا قعر دریا، ارتفاع
رفتن از بی کسی تا قله ها ،تا ارتفاع
از کنار پنجره گاهی نگاه تا دوردست
دیدنی تر میشود آن دورها با ارتفاع
با همه دلشوره ها پایین ترینها دیدنیست
می برند پایین گاهی قلب ما را ارتفاع
گه صعود و گه پریدن در خیال و وهم خود
در خیالم میرود پایین و بالا ارتفاع
پله ها معنای دیگر داشت آنروزی که دل
رفت از آن پله ها یکی،دوتا تا ارتفاع
انتظار دیدنت در سایه سار بید گاه
گاه می لرزد زسرما گه زگرما ارتفاع
انتظار دیدنیت شهرام و شور مهر بود
مهر رفت و شور رفت و مانده تنها ارتفاع
محمود رضا کاظمی
کج دار و مریز جام مستی خوش باش
با آن که قرار عشق بستی ، خوش باش
راحم ، نشکن شیشه ی احساس و دلی
تا هستی و هست شور هستی خوش باش
جواد رحیمی
نا اهل، اهل هیچستان است
عرضم را رمزی گفتم زرگری رمز ارز به پایم ریخت
عشق اگر پا بگیرد من گردنش می گیرم
تو به من بد کردی توبه من شکست
از خودم دست می شویم و به خودم می بالم تا ازپرواز جا نمانم
مارگیری که همه ی مارهایش را فروخت بیمار شد
در جهان سوم ستون پنجم حرف اول را می زند
حسین مقدسی نیا
سر به جز از شور عاشقانه ندارد
دل به جز از ناله شبانه ندارد
خون دل از چشم شد روانه و دانم
چشمه نجوشد اگر خزانه ندارد
سرزنشم کرد و گفت عاشق و مستی
زاهد خود بین جز این بهانه ندارد
گفتمش آرام باش و فلسفه کم گوی
بحر ادب جوی کان کرانه ندارد
خال لبش بین و دام زلف، که صیاد
صید نگیرد اگر که دانه ندارد
گفت به بلبل که حکم قتل مرا داد
بهتر از این رآی عادلانه ندارد
دوش سحرگاه فروغی میگفت
مرغ سحر این چنین ترانه ندارد
سما فروغی
دلخستهام ز خویش و ز خویشان رمیدهام
در این جهان دون
مِهر و وفا ز غیر و ، ز یاران ندیدهام
گردیدهام زبون
آری... چو آفتاب ِ به پایان رسیدهام
در این شب جنون
بیتابم و غمین
با قلبی آتشین
عمرم به راهِ مِهر و وفا طی شد ای دریغ
دردا ز روزگار
در پای کوه عشقم و معشوق ، بر ستیغ
آن یار جانشکار
در کف گرفتهام دل و در دست یار ، تیغ
چون وقت کارزار
درمانده و ، اسیر
سرگشته در کویر
از عشق ، غیر رنج و مذلّت نشد نصیب
در زندگانیام
بیمار روی یارم و درماندهی طبیب
در ناتوانیام
مشهور خاص و عامم و در شهر خود غریب
وای از جوانیام
بختم سیاه شد
عمرم ، تباه شد
باید که فکر عشق ، کنم از سرم برون
چون دلشکستهام
چون سروِ قامتم شده از رنج و غم نگون
در غم نشستهام
شد سینهام ز محنت این عشق ، غرق خون
از بسکه خستهام
ای وای... از دلم
هیچ است حاصلم
عشقی که رَه به کوی حقیقت نمیبَرد
بیشک بوَد مَجاز
معشوق اگر که پاسخ عاشق نمیدهد
باشد ز کبر و ناز
وقتی که راه عشق ، ز بیمهری است سَد
زآن رَه کن احتراز
خود را مکن تباه
در راه ِ اشتباه
عشقِ مَجاز را ، نتوان عشق برشمرد
باشد همه فریب
دل را نمیتوان به چنین قصهای سپرد
این قصهی غریب
عشق است آنکه حاصل آن است بُرد بُرد
بر دل بزن نهیب
کن باز چشم خویش
ای عاشق پریش
(ساقی) مبند دل به دلی که سیاه هست
در زندگانیات
این عشق نیست ، خواری و راهت به چاه هست
سازد چو فانیات
فانی شوی اگر که در این ره ، گناه هست
گویم نهانیات:
بگذر ز عشق کور
با عزت و ، غرور...
سید محمدرضا شمس