یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

شاید این مرتبه یادت نرود باز آئی

شاید این مرتبه یادت نرود باز آئی
روی این کلبه متروکه به پرواز آئی

غصه را از دل افسروده ما هم ببری
با همان خنده زیباتر از اعجاز آیی

خاطرت مانده که در حادثه مهر و وفا
گفته بودیکه غزلخوان و غزلساز آیی؟

همه آینه ها در به درت خواهند شد
آن زمانی که به صد حوصله و ناز آیی

مشتری کو که سمرقند و بخارا بخرد؟
اگر ای ترک فریبا تو به شیراز آیی

چه شبی میشود آنشبکه تو ماهم باشی
چه دمی میشود ان دم که تو دمساز آئی

جای هر بغض فروخفته به آه نفسم
میشد ایکاش دمی همدل و همراز آئی

علی معصومی

بارها گفتم فراموشت کنم اما نشد

بارها گفتم فراموشت کنم اما نشد
زندگی در ترکِ آغوشت کنم اما نشد

بخت خود را در وصالت آزمودم تا مگر
یک دوروزی تکیه بر دوشت کنم اما نشد

گفتم از شعرم بسازم کوزه های پرشراب
در غزلها مست و مدهوشت کنم اما نشد


مادرم را شب فرستادم تو را راضی کند
تا که فردا حلقه در گوشت کنم اما نشد

گفتم ازصحرا بیایی حورِ آویشن به دست
سینه را مهمانِ دمنوشت کنم اما نشد

منتظر بودم خزانم را بهار آید بهار
صبح فروردین غزلپوشت کنم اما نشد

با تمام حس و حالم بارها بانو عسل
پیش خود گفتم فراموشت کنم اما نشد

علی قیصری

چه آسان برده ای از یاد خود قول و قرارت را

چه آسان برده ای از یاد خود قول و قرارت را
چه بی پروا گرفتی از من ویلان دمارت را

من از دلدادگان سیب سرخ آرزو هایم
که هر فصل زمستان می دهی قول انارت را

شدم صید نگاه هرزه ات ای مست لاکردار
چه بی درمان رها کردی بحال خود شکارت را


به جرم عاشقی محکوم در بند مجازاتم
که در گردن بیاویزم طناب چوب دارت را؟

من از بازندگان صدر تاریخ مکافاتم
که می بازد دمادم رشته کار قمارت را

برایم نوشداویی مهیا کرده کاری کن
بگیر از شانه هایم بار زخم بی شمارت را

حذر کن از دل تنگی که آهی اتشین دارد
که یغما می کند روزی تو و ایل و تبارت را

علی معصومی

دور سرم پیچ کمی از کلاف عشق

دور سرم پیچ کمی از کلاف عشق
چون میشود همیشه به قلبم اضافه عشق

از قصه های عاشق و معشوق خوانده ام
صد دل پریش عشق و سری هم کلافه... عشق

بی بهره است و باده کوثر نمیخورد
آنکس که میزند فقط از عشق لاف عشق

دست خودم نبوده اگر ریخت آبرو...
من شهره ام به ساکتی ام... بر خلاف عشق

جان میستاند از همه چشمان ساقی و
آماده ام که جان بدهم در مصاف عشق

زایل شدست عقلم از این رو که عاشقم
بی عقلی است اگر بروی کوه قاف عشق

دشمن ز چشم بسته تو خوف میکند
کافر کش است تیغ علی در غلاف عشق

سروش وطن پور

عاقبت این راز و این اسرارها

عاقبت این راز و این اسرارها
فاش شد در پرده پندارها
صف شکستن عاقبت عشاق ها
تا که دیدن حلقه دیدارها
زان که بر خون خودش غلطید و رفت
وین که آمد در میان یارها
چهره از رخ بر کشید و مست کرد
هر که می بودش به نام هوشیارها
چون که آمد بر سرا آن تک نگار
رخ کشیدن وین سرا دلدارها
مست شد جام الست از بودنش
پر شد از خون فلک افگارها
ور به بازارش خرامان پر کشید
نرد عشقی داد دست تجارها
کوه را صبر و طاقت از بر نمود
شد روانش از پی جویبارها
ماه شد در جبین خون و گرفت
رخت تاریکی در این پیکارها
مهر آمد تا بدیدش برفروخت
رقص خاموشیش در نمود تارها
چون به سجده می رود هر که بدید
بر سر آمد خشت این دیوارها
این چه روز است در میان روزها
روز حشر و روز وصل دلدارها
چون نسیم آمد بر این روز وصال
چاک شد سینه اش از یمن این دیدارها

مهدی یارمحمدی

همسنگِ تمامِ عاشقان، مجنونم

همسنگِ تمامِ عاشقان، مجنونم
همداغِ تمامِ لاله ها دلخونم

همرنگِ دو ذلفِ یار،گشته روزم
همدوشِ غم وغصه درین گردونم

همنایِ تمامِ بلبلانِ غمگین
همدردِ پرنده هایِ پَر در خونم

همزادِ من است عشقِ مادر زادی
از حلقه ی عاشقان،نه من بیرونم

بُنیانِ جفا به سیلِ اشکم بکنم
همدستِ فرات و دجله و جیحونم

شیدایِ رخِ چو شمعِ تابانِ تو اَم
اندازه ی پروانه کنون مفتونم

حالاتِ گذشته ام ز اغیار مپرس
می پُرس ز ،پرویز،که اکنون چونم.

پرویز مهرابی