یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

قصه ای خواهم نِوِشت از سَرنِوِشت

قصه ای خواهم نِوِشت از سَرنِوِشت
چون همه رَفتَند ، عشق از سَر نوشت
یک بِرَفت و صَد بِجایَش شُد پَدید
صَد بِماند و یک نَشُد از صَد نصیب
چونکه  میرَقصَد قلم  در دستِ من
حرفِ دِل بیرون شَوَد از جان و تَن
حرفِ دل بیهوده شُد،چون دل نبود
دل نَباشَد ، حَرفِ بیهوده  چه سود؟
خوابِ من یک لَحظه از بیداری است
خَنده ام عَکسیست ، پُشتش زاری است
خاک ، خَسته  از  حُجومِ  لاله ها
گوش ها  کر   از   صِدایِ   ناله ها
خَنده  گُم  شُد  پُشتِ  اَندوهی  مُدام
چَشم هایِ     باز    و    اَفکارِ    نیام
سودِ  این  زیباکده  بَر ما چه بود؟
باختَم ؟   اِی وای تَقصیرِ   که   بود
اَشک کردم سُرمه ی چَشمانِ خود
حَبس کردَم  دیده  دَر  زِندانِ  خود
عشق وَرزیدم به بحرِ کائنات
روزها شُد کیش ، شَب ها ماتِ مات


شبیرموسوی

آه ای پنجره ها

آه ای پنجره ها
آه ای روزگار نامهربان
فرار از خود می کنم
نه از روی نادانی خویش
و نه بخاطر بهانه ای دیگر
چرا که  دیگر نمی خواهم
در من بودنم ساکن باشم
از  ثانیه هایی فرار میکنم
که مرا در بند کشیده
چرا که دیگر نمی خواهم
در تکرار دقایق تلخ و شیرین زندگی
جا بمانم
از اصل راه دور گردم و
بعد بنشینم و
در مسیر عمر فقط تماشاچی بمانم
این فضای کنونی
تیره و تار است و
بدور از دسترس فرداست
من اما
می خواهم که شمعی درخشان باشم
در شب های  تیره و تار

سخت است
با هم بودن ولی یکدیگر را درک نکردن
سخت است
که بدانی و در منجلاب نادانان فرو روی
سخت است
برخواستن و قد علم کردن
به میان مردم رفتن
و یا بی روح و عمل گشتن
من فرار از خود می کنم
تا راه آزاد زیستن این تن خسته را بیابم
کلید رهایی همیشه در جیبی پنهان
در عمق های وجود و روح ماست
میخواهم که آن را
در بیداری کامل بیابم
فرار از خود می کنم
تا بخ مرز نادیده ها راه یابم
و آنچه که بر بشر
قابل حل و حلاجی نیست را بیابم
می خواهم از تن و وجودم
کشتی ای زیبا از برای  پرواز بسازم
تا که بتوانم این زمینی ها را
از اوج آسمان به نظاره بنشینم
و درون دلها
خانه و کاشانه ای پاک و بی کینه بسازم
آری من فرار از خود می کنم
تا در این جهان
سیر و سلوکی عاشقانه کنم
ناگفته ها و نادیده هایی را در خلقت بشر
برای آیندگان پیدا کنم
نمی خواهم فقط در خودم بمانم
بدنیا بیایم و زندگی کنم
ولی مانند هزاران نفر دیگر بی هویت بمانم
ما بدنیا نیامده ایم ک شمعی خاموش بمانیم
و فقط
در انتظار بازشدن دری و معجزه ای بمانیم
آن خداوندی که خود را بر من نمایان کرد
از وجود و تن و روح به ما نزدیکتر است
ما نباید خاموش باشیم و بی خدا
و در این وجود و تن
در قفسی تاریک و بی جان
در اسارت ثانیه ها
بی روح و عمل
و در میان تن ها
بی نام و نشان بمانیم
آری فرار از خود می کنم
شاید که تو مرا ببینی
با چشم دل
و آنچه که در  درونم حبس مانده را
پیدا کنی
آری
فرار از خود
آدمی را از انسانیت دور نمی سازد
بلکه،از آدمی
انسانی آزاده و آگاه و ماندگار میسازد

حال تو که تشنه لبی و
بدنبال آب حیاتی
و جوینده ماندگاری و رهایی هستی
بشکاف  سینه روحت را
شاید که کلیدی برای رهایی
خود بیابی ...

اسماعیل شجاعیان

شرمنده چون از باغ دلم،

شرمنده چون از باغ دلم،
می گذری
سرسبز نیست
آن چشمه ی جوشان
دگر
در خاطره اش،
باد وباران نیست
خبری از چهچه ی پرندگانِ دشت نیست
شرمنده
که عمری پی سرسبزی بودم و حتی،
پائیز دلم نیز
رنگارنگ نیست



اعظم حسنی

وقتی که نگاهت به دلم تیر فنا می زد و می رفت

وقتی که نگاهت به دلم تیر فنا می زد و می رفت
من ماندم و بعضی که خودش جام بلا می شد و می رفت
افسانه ی تلخی که برایم تو نوشتی
قصه اش قصه ی آن مرغ حزین است که تنها شد و می رفت
آن نامه که تو،با قلم عشق نوشتی
نامه اش نامه ی تلخی ست که:تا:می شد و می رفت

خدیجه سعیدی

پرندۀ نسیم

پرندۀ نسیم
در چینِ گیسوانش
موج می‌زند
شکوفۀ بهار
در عمق چشمانش

آن‌سوی‌تر
در انتظار باران
سر به شانۀ پنجره گذاشته است.

سجاد حقیقی

دلم باران میخواهد هوای مشهدت کردم

دلم باران میخواهد هوای مشهدت کردم
دوباره من کبوتروار هوای گنبدت کردم

زهرا سلمانی هرمزی