یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

جان و دل و جهان من حسرت و انتظار تو

جان و دل و جهان من حسرت و انتظار تو
در قفس و حصار تن این دل بی قرار تو

نقش خیال می زند صورتِ ماه و آفتاب
عکس هزار عشوه از چشم تو یادگار تو

می گذری تو هر زمان خواب مرا به نازکی
سرمه ی چشم کرده ام خاک ره و غبار تو


سوسن صد زبان تویی نرگس سر گِران تویی
برده قرار و صبر من عطر تنِ بهار تو

اشکِ زلال دیده ام بند نمی شود چرا؟
ابر، گواه می دهد دیده ی من دچار تو

مونس جان من تویی حال خراب من تویی
منزل و آشیان من شب همه شب کنار تو

خلوت خود گزیده ام از همه دور گشته ام
بود و نبود من فقط چهره ی گل عذار تو

هم سر و جان فدا کنم آتش و خون بپا کنم
زود بگو چه ها کنم این شده اختیار تو

لشگر بی پناهِ دل خورده شکستِ عاشقی
جان به کفِ سپاهِ من حاکم و شهریار، تو

سجاد حقیقی

رخسار تو ندیده دل هر شب بکند سینه ی فرزانه ی تو چاک

رخسار تو ندیده دل هر شب بکند سینه ی فرزانه ی تو چاک
جام می کمتر برسانی سرمه بچشم ات بزند کولاک

از سر شوق تو دل این مجنون چها که درشب نه سروده
با موی پریشان بی باد صبا ،نفس بکشم با زلف توغمناک

با خواب مرادم ،در شهر تو تمامی تکایای به عشق تو وجودم
دلتنگ تو شودعشق ،شکوفه به هنگام شبنم ریخته تر ازافلاک


آه از این همه رویا روئیده تر از خوشه نگاه تو ،دختر مهتاب
دولت عشق توبینم ،سر درآورده با حامی واسپانسر بی ساک

شکر که در بزم شبانه ، بیگانه شهرم به نا پاکی نگرفتم کارت
نرگس چشمان تو بودم ،با عشوه تر از احساس شبانه ی بی باک

راد با عشق بی دید ابرو کمانت ،خنجر به عشق تو سرا سیمه بکشیده
ای کاش بعد از به وجودت ،بر روی سنگت نکشد تیغ به ناپاک

منوچهر فتیان پور

بوی بهار بویی از رُستَنُ و از شکستن است

بوی بهار بویی از رُستَنُ و از شکستن است
رُستَنٕ نو شکوفه ها ، روز شکستن من است
یاد چکاوک است و گل یاد بهار رفته ام
داد قناری و قفس بند زتن گسستن است
روز پریدن از قفس جای قفس به سینه ام
مرغ رمیده نامٌ، دل، غرقه به خون نشستن است
سیزده و حکایت در به دری به کوه و دشت
سبزه به بند یک گٕره فکر و خیال بستن است
گرمی و برف چشمه را باز امید میدهد

نمْ نَمَ ک دو چشم من بیخبری و جُستَن است
سرزده سوی شاخه گل گاه به گوه گاه دشت
دلزده از رَمیدن و دل به گلی نبَستن است
باز بهار و بوی گل یاد قناری و قفس
باز نگاهی آشنا ، شهرام و دیده بستن است

محمود رضا کاظمی

چروکه صورتم آخه جهان خوب تا نکرد باهام

چروکه صورتم آخه جهان خوب تا نکرد باهام
توی هر راهی که رفتم باهام راه نیومد پاهام

نبود هیچ‌کس بگیره دست مو هر دفعه افتادم
نفهمید هیچکی حرفامو... سکوتم رو ولوم دادم

چه خوب بود ، واسه خندیدن توان لازم و داشتم
چه خوب بود ، می تونستم خنده ی مصنوعی می کاشتم

نه که گریه کنم ، نه ، مرد که گریه اش نمی گیره
فقط بعضی شبا یک ذره خاک توی چشام میره

فلسطینم که هر لحظه دارم کلی جوون میدم
یه وقتایی واسه خوشبختی از دور دست تکون میدم

به جز غصه کسی اینجا خبر از من نمی گیره
یه وقتایی منو حتی خودم گردن نمی گیره

گله از کی کنم وقتی خودم کردم فراموشم
خودم حتی نمیام بعضی از شب ها تو آغوشم

دو سه روزی یه بار ، همراه رویاهام ، می میرم
سالی صدبار واسه مردنم سالگرد می گیرم

شهریار سنجری

با خود میگویم

با خود میگویم
به او بی اندیش
و بنویس
بهترین تراپی در قرن ها
و متاسفانه
در گذشته که به او می اندیشیدم
کلمات جملات همه گی بی پایان بودند
و اما اکنون
حتا نمیتوانم کلمه ای را بیابم که او و خاطراتش را برایم تداعی کند
فراموشی درد عجیبی ست
در حین درد افرینی درمان نیز میکند
وجودش را خواهانی
و ناچار  آن هنگام که خود را بروز میدهد
یک دم وجودت را ارامشی هراس انگیز در بر میگیرد


آیدارستمی

دیگر از چشم هایم اشکی بر نخواهد آمد

دیگر از چشم هایم اشکی بر نخواهد آمد
مردابی تیره رنگ، غلیظ،درهم پیچیده، ساکن
و این چیزی است که
هنگامی که به آن ها بنگری خواهی دید
در گذشته ای ناآشنا، گذشته ای که گاه اثبات حقیقی بودن آن از توانم خارج می شود
تو به آن دو مینگریستی و آنچه را میدی که تنها ماهیت واقعی و تنها اصل آن دو بود

بی عذر و بهانه
و بی حاشیه
تو هرآنچه بود را تمامأ مینگریستی
اکنون خلسه ای ساخته ام برای خود
و هنگام فکر به تو خود را در آن غرق میکنم
هر زمان که احساس میکنم به آن دو مینگری...
چرا که بی آن خلسه
چشمانم گویای نبضی مرده هستند
بار ها و بارها
آن چشمان را برایت همان مرداب به تماشا میگذارم و نه چیزی دیگر
و من تنها در حال بر آوردن خواسته ی خودت هستم


آیدارستمی