یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

به زلفت بسته ام دل را که زلفت هست دلدارم

به زلفت بسته ام دل را که زلفت هست دلدارم
چنان مستم ز بویش نیست معلومم که بیدارم
ز چشمت گر رود آبی منم آن ساحل تشنه
که مشتاقم بیاید آب دریایی به دیدارم
کمان ابروی تو میزد به سوی قلب من تیری
ولی دور و گریز از تیر هرگز نیست در کارم
تو کردی کیمیا من را من بی ارزش کم را
چه میخواهم ز این هستی ز وقتی کیمیا دارم

تو همچون قایق کوچک مرا از رود رد کردی
و این طوفان و غوغا ها نمیشد باب آزارم
دلا ای مخزن الاسرار تا وقتی که جان داری
از این رویا حفاظت کن از این رویای دیدارم
تو ای هامون به هر جایی به یاد یاد رویا باش
که از بیداری رویای بی پایان من اهل قلب بیدارم

علیرضا ذکاوتمند

ندادی نور به شب های تارم

ندادی نور به شب های تارم
گذشتی راحت از گریه و زارم
اگرچه نیستی دیگر کنارم
هنوز اما تو را من دوست دارم

علیرضا اسماعیلی همایون

برخیزید ای زَنانِ غمگین در آشپزخانه ها

برخیزید ای زَنانِ غمگین در آشپزخانه ها
آی مَردانِ ماسیده بر چَرخْ دَنده های کار و سیمان
برخیزید تا رَنگینْ کمان را
کودکان به کلاسِ دَرس بیاورند
آن گاه مُعَلّمان
از لطافتِ شَبنَم و مَکتَبِ گُل
بر نقشه جُغرافیای سرزمین ها
و آداب تاریخ تمدن
بنویسند جنگیدن بدترین عادت بشر است
برخیزید ای پسرانِ نابالغ در انتظارِ یک جَنگِ بی حاصل
آی دُخترانِ پَلاسیده در اُتاقَک هایِ شَهوانی
برخیزید تا کودکانِ نُطفهْ بَسته از فَقر
رسم دَریا و آفتاب را بیاموزند
پیوندِ صلح و گندم و صحرا را
رؤیایِ کودکی ها شان را بر باد ندهید
همسرایی با برتولد برشت تهران علی


علی ربیعی

گفتم: که صبر کن نرو گفتی: مجال نیست

گفتم: که صبر کن نرو گفتی: مجال نیست
وقت وصال بود و تو گفتی وصال نیست
گفتم بمان که با تو بگویم حدیث دل
گفتی کنون که فرصت ابراز حال نیست
رفتی از این دیار و میسر نشد وصال
اما بدان که عشق من و تو خیال نیست
ای کاش یک نفس به درخت ام نظر کنی
تا بنگری به میوه ی عشقم که کال نیست

هر شب دلم بهانه ی چشم تو می گیرد
اما مگو چگونه؟ که جای سؤال نیست
رفتی، به انتظار نشستم ولی بدان
قلبی در انتظار نهادن کمال نیست
پس ترک ما بگفتی و رفتی برو ولی
این را بدان که ماه همیشه هلال نیست

حسین احمدپور

ما هیچ بودیم و هیچ تر از هیچ ندیدم

ما هیچ بودیم و هیچ تر از هیچ ندیدم
در این دنیا ز هیچی هیچ، هیچ تر نشنیدیم

عمری گذشت و ز کاملی هیچ غافل
از هیچی هیچ هم هیچ تر نفهمیدیم


پارسا افسری

هر کسی یک امید،‌ یک عُصیان،

هر کسی
یک امید،‌ یک عُصیان،
یک از دست دادن،
یک درد، یک اندوه،
در خود دارد.
زیرا از درونِ هر کسی
یک نفر رفته است،
و هر کاری که می‌کند
نمی‌تواند او را بدرقه کند....


فاتح_پالا