ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
من در این باغ پر هیاهو،
میان هلهلهی سار و پرستو،
روحم میکند پرواز،
تا بلندای شادی،
تا بوی خوش شمعدانی.
به این سو،
به آن سو؛
زندگی میشود آغاز.
بوی نعناع، بوی پونه
در هوا پیچیده،
سرمست کننده،
گیرا.
نکند کسی ناغافل
آنرا از ساقه چیده؟
قامت پونه شکسته،
اما بویش در هوا پیچیده
کودک بازیگوش بیهوا
از میان آنها دویده.
کودک را دیدم،
به مرغکان بازیگوش،
که در پی هم میدویدند،
می نگریست
و خود شاد و خندان،
در پی آنها میدوید،
در چشمانش زندگی را یافتم.
جست و خیز کنان،
رقصان،
تهی از جهان هستی.
گاه از آنها میترسید، میرمید،
گاه در پیشان میدوید،
گاه دان میداد
و گاهی همراه آنان پر میزد،
پرواز می کرد تا بیکران هستی.
نکند که من باشم آن کودک خندان؟
تو گویی که انگارخود را میبینم.
از پشت پنجره آرزوهایم،
هر شب در رویاهایم،
آن کودک شاد را میدیدم،
که بر روی سبزه ها سرخوش میخرامد،
صدای خندههایش را میشنیدم،
اما صد حیف و افسوس،
که فقط،
خواب او را میدیدم.
علی پورزارع
هراس تنهایی است،
شب تنهایی،
سرما تنهایی.
رود زیبایی است،
چشمه زیبایی،
نگاه تو زیبایی.
روح از تو لبریز است،
یاد از تو لبریز،
جان از تو لبریز.
تو را دیدم مست شدم،
تو را دیدم خندیدم،
تو را دیدم هست شدم.
علی پورزارع
در من کسی میشکند،
اشک میریزد،
فرو میریزد،
میشود ویران.
گم میشود در تاریکی،
میترسد،
میشود حیران، سرگردان.
حتی گاهی میخندد،
اما چه سرد و چه تلخ.
چشم میبندم،
تا که شاید جادوی سحرانگیز خواب
راه را بر غم ببندد،
بشود دلیل آشنایی،
در به روی تو بگشاید،
بیاورد روشنایی،
شاید یک نفس در کنارت بتوان نشست،
اما مگر چشم میتوان بست.
در من کسی میشکند.
علی پورزارع