یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یجوری خسته‌ از راهِ درستی

یجوری خسته‌ از راهِ درستی
که بی‌راهم نمی‌خوادت عزیزم
من و از واژه‌هات کم کن دوباره
ببین بی‌‌برگ، آواره‌ام، مریضم
درختاهم پُر از گُنجشک میشن
همین که آسمونت صاف باشه
چقدر بالا برم از خاطراتت
اگه سنگت بلند و قاف باشه
من و آغوشِ تو یک درد داریم
مثه ابریشما بی‌پیله مُردیم
بهشتِ کِرم‌های خون‌ خواریم
که بعدِ هر رگی تیغت رو خوردیم

علی رفیعی

در کوچه‌‌ی مرگ قدم می زنم

در کوچه‌‌ی مرگ قدم می زنم
و هر صبح پاییز را می‌شمارم
نه
این همه زردی از درخت نیست
مُشت مُشت چشم‌هایم را می‌مالم
موهایت از خاک بیرون زده
شالت در کوله‌پشتی‌ام مانده
مگر زمستان چقدر آدم‌برفی کم دارد؟
بهار از راه می‌رسد
و در این سرما، قلبم می‌ایستد
در خواب راه می‌روم

علی رفیعی