یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ثریا یی و می‌آیی سراغ شهریار از نو

ثریا یی و می‌آیی سراغ شهریار از نو
پشیمان از گذشته می‌نهی با من قرار از نو

هوای شهر تبریز از نفسهای تو عطرآگین
شکوفا می‌شود پیش قدمهایت بهار از نو

دلم می‌لرزد از شادی و شور و شوق دیدارت
زدوده می‌شود از آینه، گرد و غبار از نو

به یاد روزهای ابتدای آشنایی باز
جهان شاداب و جان شاداب و خرم روزگار از نو

به پاس عشقمان گیلاس در گیلاس می پیچد
صدای شرشر شعر و شراب و چشمه‌ سار از نو

نمی‌خوانم برایت آمدی جانم به قربانت
برایت می نوازم نغمه در نغمه، سه تار از نو

لبت را دلبرانه می‌گذاری بر لبم آرام
شکوفا می‌شود گلهای خوشرنگ انار از نو

برای گفتن اینکه چه بی‌حد دوستت دارم
تمام شب ستاره می‌شمارم بی‌شمار از نو

منم نوری شعر و شهریار شهر تبریزم
که از خود می‌گذارم واژه واژه یادگار از نو


آرمین نوری ارومو

کاش بیگانه‌ای احوال مرا می پرسید

کاش بیگانه‌ای احوال مرا می پرسید
آن منِ رفته بر زوالِ مرا می پرسید
چه بگویم که منم از خودِ من بی خبرم
کاش از گِل پدر اقبال مرا می پرسید ،
شاید امروز چه خوش بود نبودم اینجا ،
اگر از دستانم فال مرا می پرسید
آری آرامِ دلِ خانه من آتش زده ام
حال خاکستری از بال مرا می پرسید ؟

خسته ام از دل آشفته و رویی آرام
کاش چیزی گُنَهِ لال مرا می پرسید ...
من لگد کرده ام انگار دل و روحم را
دل از آن موعدِ ابطالِ مرا می پرسید
من پی اَرّه ام اینبار برای تحریر ،
ریشه آفت زده ، اعمال مرا می پرسید ؟

سرو صلاحی

(( بشنو از نی تا حکایت می کند ))

با تو هستم

دوره گردِ کوچه های بی چراغ

چند ویرانه تو را روشنگر راه شب است ؟

تا به کِی روبنده ای از ابر و باد

قصّه پرداز رخ ماه شب است ؟

می رسد روزی که خورشید از نظر پنهان شود

تک سوار شب ، شنل بر دوش با شمشیر رعد

آسمان را غرق در فریاد اخترها کند

درّه ها را اشک ِ پرخونِ شفق دریا کند

می رسد سالی که در آغاز آن

فصل بی برگی بتازد بر بهاران بی امان

باغ سبز زندگی عریان شود

خانه ی هر شاپرک ویران شود

پیچک نیلوفری رقصنده در ایوان شود

وَه چه بازی ها که دارد تاج و تخت

پشت دیوار یخی با ارتشی از مردگان

می درخشد آسمان در دیدگان شاه شب

چون مسیح سرزمین سایه ها

می دمد بر قلب داغ اژدها

گردباد قطبی از آه زمستان می وزد

از گل یخ نغمه ی آتش به گوش سربداران می رسد

خنجری در دست پاک آریا

باید این افسانه را پایان دهد

باید از عطر سحر خاک کفن را جان دهد

از میان سینه ی تاریک و سنگی بگذرد

عشق را سامان دهد

بشنو از من آخرین آواز مرگ

همصدا هرگز نشو با سیل و طوفان و تگرگ

قاصدک باش و در آغوش نسیم آواره شو

درد و رنج لاله ها را چاره شو

گریه های بی کسان را شانه باش

در سکوت عاقلان دیوانه باش

در دل هر گلشنی پروانه باش

تا شکوه نور را در ظلمتت پیدا کنی

تا دراین ماتم سرا با شعله ای

شعر نیما را برای سایه ها معنا کنی

(( بشنو از نی تا حکایت می کند ))

عادل دانشی

می‌گویند باید عاشق شد

می‌گویند
 باید عاشق شد
در باران...
می‌گویم
چه فرقی می‌کند
زیر باران عاشق شوی
یا در هوای آفتابی
یا وقتی که برف می‌بارد...
مهم این است
که عاشق بمانی
در هر هوایی...


شبنم حکیم هاشمی

خوبی همه در خواهش چشمان شهید است

خوبی همه در خواهش چشمان شهید است
نزدیک ترین جان به خدا ، جان شهید است
سرباز و فدا کاری و ایثارگری ها
یک گوشه از اخلاق درخشان شهید است
ما اهل حسینیم و حسین اهل شهادت
اخلاص فقط مخلص ایمان شهید است
با یاد سلیمانی و دستی که جدا بود
انگشتر حق لایق دستان شهید است
حیف است بمیریم و نیابیم شهادت
وقتی که دو عالم همه مهمان شهید است
در راه خدا هیچ کسی جای نماند
جانباز همان نیمه پنهان شهید است
ما منتظر آمدن حضرت یاریم
با چشم نخوابیده که گریان شهید است

فرهاد دنیوی

عشق من آغـــــوش خودرابازکن

عشق من آغـــــوش خودرابازکن
امشبی راســوی دل پـــــرواز کن

بوسه ات لالایی مرغ شب است
بال بگشا نغـــــمه ای آغاز کن


عباس جوخواست