یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

من در این باغ پر هیاهو،

من در این باغ پر هیاهو،
میان هلهله‌ی سار و پرستو،
روحم می‌کند پرواز،
تا بلندای شادی،
تا بوی خوش شمعدانی.
به این سو،
به آن سو؛
زندگی می‌شود آغاز.
بوی نعناع، بوی پونه
در هوا پیچیده،
سرمست کننده،
گیرا.
نکند کسی ناغافل
آنرا از ساقه چیده؟
قامت پونه شکسته،
اما بویش در هوا پیچیده
کودک بازیگوش بی‌هوا
از میان آنها دویده.

کودک را دیدم،
به مرغکان بازیگوش،
که در پی هم می‌دویدند،
می نگریست
و خود شاد و خندان،
در پی آنها می‌دوید،
در چشمانش زندگی را یافتم.
جست و خیز کنان،
رقصان،
تهی از جهان هستی.
گاه از آنها می‌ترسید، می‌رمید،
گاه در پی‌شان می‌دوید،
گاه دان می‌داد
و گاهی همراه آنان پر می‌زد،
پرواز می کرد تا بیکران هستی.
نکند که من باشم آن کودک خندان؟
تو گویی که انگارخود را می‌بینم.

از پشت پنجره آرزوهایم،
هر شب در رویاهایم،
آن کودک شاد را می‌دیدم،
که بر روی سبزه ها سرخوش می‌خرامد،
صدای خنده‌هایش را می‌شنیدم،
اما صد حیف و افسوس،
که فقط،
خواب او را می‌دیدم.

علی پورزارع

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد