یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

گیلاس گیلاس

گیلاس گیلاس
گوشواره هایَ ش
طعم نوبرانه می دهند
خیابان تابستان


فروغ گودرزی

تو دیوانگی مرا ؛ فقط دیدی

تو دیوانگی مرا ؛ فقط دیدی
وقتیکه دیوانه بودم
هرچند باعثش
خود، خودت بودی
ولی عوامل دیوانه شدنم را که ندیدی؟
باز دیوانه وار
خر وار
خروار؛
هنوز هم بی محابا؛
و بی عار،
به تو می اندیشم.


حاتم محمدی

اُشتری در مرتعی با یک الاغ

اُشتری در مرتعی با یک الاغ
در چَرا بودند با بالِ فراغ

مرتعی سرسبز چون باغ بهشت
قسمتی آزاد و بخشی زیر کشت

اشترِ دانا بگفتا ای الاغ
عرعرت منما میان باغ و راغ


خاطرت باشد که دارد هر زمان
هر سخن جایی و هر کاری مکان

بشنوَد گر صاحب مرتع صدا
می‌کند اخراج حتما ما دو تا

الغرض بگشود روزی خر دهان
از تهِ دل کرد عرعر ناگهان

هر چه اشتر گفت، تاثیری نداشت
چون طرف خر بود، تدبیری نداشت

خر بگفتا: عفو بنما بنده را
عرعرش افزون نمود و خنده را

گر میان سبزه زاران پا نهم
اختیارم ناگهان از کف دهم

صوت زیبایم شنو اندر چمن
هیچ ایرادی مکن دیگر به من

صاحب مرتع بسی نزدیک بود
هر دو را از باغ بیرون کرد زود

گفت اشتر ای خر بی عقل و هوش
گشته ایم بیچاره و خانه به دوش

چون پشیمانی دگر سودی نداشت
اشتر و خر پا میانِ ره گذاشت

گَه به کندیّ و گهی هم با شتاب
رفته و دیدند رودی پُر ز آب

خر بگفتا ناتوانم بر عبور
کن سوار دوشت ای یار صبور

چون قبولش کرد اشتر این قرار
خر بشد بر پشت او محکم سوار

بر میان رود اشتر تا رسید
پای را از راه رفتن، پس کشید

ای شتر اینجا چرا اِستاده ای؟
ناگهان بر یاد چه افتاده ای؟

گفت: بینم هر کجا آبِ روان
یادِ رقصِ پای افتم ناگهان

این بگفتا، رقصِ پایی تازه کرد
شادمانی های بی اندازه کرد

گفت خر: اینجا که جای رقص نیست
توی این رودِ خروشان رقص چیست؟

هر چه گفتش چاره ای حاصل نشد
دوشِ اشتر بهرِ او منزل نشد

خر ز دوش افتاد قدری آب خورد
مُرد و آن گه پیکرش را آب برد

اشتر دانا نگاهش چون نمود
این سخن بر گفته ی قبلی فزود

حال فهمیدی الاغِ نغمه خوان ؟
هر سخن جا داشت هر کاری مکان


اسماعیل پیغمبری کلات

چه می شود کرد

چه می شود کرد
با دلتنگی
و بغضی
که
نفس را به کمین نشسته
چار فصل زندگیم
بوی تنهایی می دهد
خورشید در آسمان برقصد
یا که
ابرِ تیره
برای خودش فحاشی کند
چه فرقی می کند
بانو جان
باید باشی حتی برای شام آخر
باید باشی تا که پرده بیفتد
و دنیا چهرهٔ واقعی خودش را نشان دهد

....
محمد صادق بخشی

تاب تاب، تاب بازی

تاب تاب، تاب بازی
چه پسری (دختری)، چه نازی
وای چقده تمیزی
برای همه عزیزی
با مامانی و بابایی
همیشه قرآن می‌خونی
حافظِ قرآن میشی
سربازِ امام زمانی
الهی زنده باشی
شاد و سلامت باشی
لبت به خنده واشه
شیطون‌بلا، نازنازی


زینب زرمسلک

دیدم کلاغ زاغی بر شاخه ای نشسته

دیدم کلاغ زاغی بر شاخه ای نشسته
پرها سپید و مشکی در یکدگر سرشته
تصویر زندگی بود در رنگ او هویدا
تاری و روشنی بود همراه هم چه زیبا
هر سو نظاره کردم، پاک و پلید در هم
عالم چو جمع اضداد زیبا و زشت با هم
گل خار در کنارش طاووس و زشت پایش
باران و رعد و برقش معشوق و قهر و نازش
خورشید و نور سوزان، دریا و موج و طوفان
گرمای عشق و حرمان، دیدار یار و هجران
عالم دو روی دارد گه شادی و گهی غم
روزی شود فروان روز دگر شود کم
غمها به سویت آمد می دان دمی نپاید
خوشحال و شاد هستی روز دگر سرآید
خوی فرشته و دیو با ماست هر زمانی
هشدار تا که دائم در دیو خود نمانی
بشناس خوی زشتت دریاب گوهر پاک
تا ره بری تو آخر از خاک تا به افلاک


على اسلامى مذهب