یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

عطش، عشق تو هر دم به تن و جانم زد ....

عطش، عشق تو هر دم به تن و جانم زد ....
هر شبم فکر تو معشوقه ز سر خوابم زد....

من جدا افتاده از خویشم که خویشم هستی...
این جدای ز تو هر روز مرا دارم زد....

انقدر خسته و افسرده ام از این دوری....
که دلم بر سر عقل از سر جرء دادم زد....


گفت ای بی خرد این گونه جفا از چه سبب....
بر منه غم زده داری که به دنیایم زد....

انقدر ظلم مکن این من در زندان را..‌‌..
که همش فکر فراقش به زندانم زد....

کن جراحت که بیرون شوم از سینه خویش....
که خیالم همه شب بر سر سلطانم زد.....

رسول مجیری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد