یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

کافه های امروز،

کافه های امروز،
خانه های دیروزند..
خانه های قدیمی با دیوارهای آجری..

خانه ای که جغرافیایش
با حوض فیروزه ای
وسط حیاط معنا می شد..
با دورچینِ شمعدانی های رنگارنگ و
ریحان های بنفش انتهای باغچه..


خانه ای که عکسِ آسمانش،
در میان حوضِ کوچکی افتاده بود..
و گلیم های سُرخش ،
تن پوش جسم و جان بود..

سکوتِ نیم روزش را
ناودان های باران خورده
و قُمری های مستِ
بالای دیوار می شکستند..

و رَد پای نگاه ِ دختر همسایه را
هنوز هم می شَود در بالکن روبه رو
به وقت نوشیدن چای دید..

خانه هایی که هنوز هم بو دارند
عطر زعفران و بوی دارچین..
بوی خاک و هندوانه ی عصر تابستان..

غروب ها سنگفرش آب پاشی شده حیاط
بوی دست های مادر را می داد..
و انتظار ، برای رسیدن پدر
هنوز همان معنای قدیم را داشت..

و پستوی خانه مأمن دلتنگی ها بود..

خانه ای که ستاره های آسمانش،
تنها با یک پشه بند نازک
از زمین جدا می شد..

و می‌شد تمام شب را
به تماشایِ رقص شب پره ها
به دور شمعدان های نقره نشست...

خانه ای که پشت بامش
فقط پشت بام نبود،
جایی بود برای خواب های آرام و
پُک های عمیق به سیگار و
رازهای سر به مُهر ..

چگونه بدون این خانه ها دوام آورده ایم؟
خانه هایی که درختان انار و انجیر ،
و تاک های انگور صاحبانش بودند..

زهرا سادات

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد