ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
در دلم از عشق تو سیلی مهیب افتاده است
چشمهایت دلربا و دلفریب افتاده است
جمله وصف عشق من بودست و حسن روی تو
آنچه در دیوان و اشعار ادیب افتاده است
گر چه در باغ خیالم میوه ی کالی است، عشق
از لب تو خنده هایی همچو سیب افتاده است
شهد می بارید از لبهای تو ، لبهای من
پس چرا از بوسه هایت بی نصیب افتاده است
ای دعای مستجابِ در خیالم روز و شب
تا سحر ذکر لبم امن یجیب افتاده است
از چه رو اینگونه از من روی گرداندی ، چرا
قصه ی ما در فراز و در نشیب افتاده است؟
خواب دیدم بین ما صد سال راه و فاصله است
وای من ، دست تو در دست رقیب افتاده است
شهرام آذین
بشور چشم و دلت را مرا ببر از یاد
نمی رسد به تو این ناله های بی فریاد
من و خیال تو در روزهای تنهایی
فتاده ایم به گردابِ هر چه باداباد
غریق بغض، چه دارد بجز تلاطم اشک
تظلمی است که عاشق کند از این بیداد
در این محاکمه ی ظالمانه ات، بسپار
درخت عشقِ مرا دست کینه ی جلاد
حکایت من و تو آشناست، مانند
حکایتی ز هزاران شب و تبِ بغداد
تو دوری از من و در کهکشان باور من
مدارعشق به گرد تو می شود بنیاد
شهرام آذین
در من هزاران آرزو در خواب رفته
چون کشتی عشقی که در گرداب رفته
در پای پرچین بلند عشق, بی شک
قدِ بلندِ آرزوی ام آب رفته
دارد شکوفه های یادت می پلاسد
در تک درختی, پای در مرداب رفته
شعر مشیری هم ندارد لطف بی تو
از کوچه ی دلدادگی مهتاب رفته
آفت به شعرم خورد بعد از رفتن تو
از شعر من چون واژه های ناب رفته
جسمم پر از درد است ,روح زخمی من
تا پیله ی تنهایی ام بی تاب رفته
بیدارم اما خواب می بینم که مُردم
در طاقچه انگار عکسم قاب رفته
شمعم ولی دور و برم پروانه ای نیست
از نسل این پروانه ها آداب رفته
شهرام_آذین
امروز هم شعر مرا آغاز و پایانی
ای آنکه دل را برده ای از من به آسانی
جادوی چشمانت مرا مسحور خود کرده
پیغمبر عشقی ولیکن دزد ایمانی
ای وسعت جغرافیای عشق در جسمت
تو شاخص زیبایی زنهای ایرانی
گیسو پریشان کرده ای انگار در این شهر
بوی خوش یاس و اقاقی را بیفشانی
اقبال من با قهوه ی چشمت بهم خورده
تقدیر و تعبیر قشنگ فال فنجانی
از من چرا دوری گزیدی تو نمیدانی ؟
بی تو ندارم در جهانم هیچ سامانی
با هر بهانه سعی کردی طی این مدت
با حرف تلخ و سرد خود من را برنجانی
مضمون و منظور تمام شعرهای من
اصلا غزلهای مرا اینجا تو می خوانی؟
پروانگی تنها دلیل عاشقی نیست
چون شمع باید سوخت با چشمان بارانی
شهرام_آذین
یک کوچه ی مهتابی و از تو خبری نیست
در گوشه ی آن کوچه بجز, رهگذری نیست
چندی است ندارم خبری از تو و دیگر
از عشق از آن رایحه ی خوش, خبری نیست
تو رفتی و این خانه ی دل غمکده ای شد
جز تو ز کسی در دل تنگم , اثری نیست
کردم نظری بر همه ابیات و غزلها
جز موی تو و طعم لبت, شعر تری نیست
چشمان مرا هر غزلی وصف تو گفتم
خون کرده و انگار که یک, دادگری نیست
از سوز غزل سوخته این شاعر عاشق
گر جان برود از تنش , این هم هنری نیست
شهرام_آذین
داده ما را عشق این مدت فقط آزارها
برد تا اوج جنون , اوج فلاکت بارها
گر چه پایانی ندارد عشق , اما من دگر
خسته ام از این همه انکارها, تکرارها
(یاراگر ننشست با ما نیست جای اعتراض)
دامن دل را سپرده در یدِ مکارها
با هجوم بی امان فاصله تنها شدیم
موج بدبینی کشیده بین دل دیوارها
نیستی و با خیالت هفت شهر عشق را
سیر خواهم کرد طبق منطق عطارها
ترک فعل عاشقی از عهده ی من خارج است
بی اثر بوده است توبه یا که استغفارها
هر دلی از عشق خالی شد همه گفتند که
چون مترسکهای جالیز است و گندمزارها
گر که سر را می دهد بر باد, سرخی ِزبان
عشق , عاشق را کشاند بر فراز دارها
ابتدای عاشقی با گوشه ی ماهور بود
انتهایش غم نوازند از گلوی تارها
شهرام_آذین