یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

گفتم بخرم کفش قشنگی برِ پایم

گفتم بخرم کفش قشنگی برِ پایم
تا آنکه رساند قدمش راه به جایم

جفتی بگرفتم که نبودش به مکانی
حقا که ندیدم دگرش را به دکانی

میزد کَمکَی پای چپم را به فشاری
گفت مرد فروشنده بکن صبر و قراری

جا باز کند تا که بپوشی دمی اندک
چون تخت خمیری بشود پهن چو سنگک

پوشیدم و پایم ورمی کرد به هر روز
دردم که نشد کم بِشُدَش بیش ز دیروز

تا آنکه علیرغم تمایل به حضورش
دادم به کسی تا بشود یار قدومش

آری همه یاری نشود همره و غمخوار
آسیب رساند ز وجودش کم و بسیار

بیگانه شوی بی کس تنها به کناری
به آنکه به دوشت بکند دوست سواری


کاظم بیدگلی گازار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد