ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دلخستهام ز خویش و ز خویشان رمیدهام
در این جهان دون
مِهر و وفا ز غیر و ، ز یاران ندیدهام
گردیدهام زبون
آری... چو آفتاب ِ به پایان رسیدهام
در این شب جنون
بیتابم و غمین
با قلبی آتشین
عمرم به راهِ مِهر و وفا طی شد ای دریغ
دردا ز روزگار
در پای کوه عشقم و معشوق ، بر ستیغ
آن یار جانشکار
در کف گرفتهام دل و در دست یار ، تیغ
چون وقت کارزار
درمانده و ، اسیر
سرگشته در کویر
از عشق ، غیر رنج و مذلّت نشد نصیب
در زندگانیام
بیمار روی یارم و درماندهی طبیب
در ناتوانیام
مشهور خاص و عامم و در شهر خود غریب
وای از جوانیام
بختم سیاه شد
عمرم ، تباه شد
باید که فکر عشق ، کنم از سرم برون
چون دلشکستهام
چون سروِ قامتم شده از رنج و غم نگون
در غم نشستهام
شد سینهام ز محنت این عشق ، غرق خون
از بسکه خستهام
ای وای... از دلم
هیچ است حاصلم
عشقی که رَه به کوی حقیقت نمیبَرد
بیشک بوَد مَجاز
معشوق اگر که پاسخ عاشق نمیدهد
باشد ز کبر و ناز
وقتی که راه عشق ، ز بیمهری است سَد
زآن رَه کن احتراز
خود را مکن تباه
در راه ِ اشتباه
عشقِ مَجاز را ، نتوان عشق برشمرد
باشد همه فریب
دل را نمیتوان به چنین قصهای سپرد
این قصهی غریب
عشق است آنکه حاصل آن است بُرد بُرد
بر دل بزن نهیب
کن باز چشم خویش
ای عاشق پریش
(ساقی) مبند دل به دلی که سیاه هست
در زندگانیات
این عشق نیست ، خواری و راهت به چاه هست
سازد چو فانیات
فانی شوی اگر که در این ره ، گناه هست
گویم نهانیات:
بگذر ز عشق کور
با عزت و ، غرور...
سید محمدرضا شمس
همه چیز زیر سر دنیاست
بهمین سادگی
در بازی ای تکراری،اسیر
سفید یا سیاه
شاه یا سرباز
کیش و مات
...
خط پایان برای همه هست
پ.ن؛
ظاهرا خیلی خیلی بدم و فقط تحملم می کنند
چه بددددددد
محمدحسین کنجوری
دل اگر منزلت خویش نداند چه کنم
بتواند که خوشا گر نتواند چه کنم
ماندهام تا مگرم تجربهای نو آید
گر قرار است چنین دهر بماند چه کنم
چشمها تکیه به بیداری دیروز کنند
گر دگر حافظه یاری نرساند چه کنم
در تخیل برسانیم به خود امدادی
گر بخواهد که من از پیش براند چه کنم
تک درختی که همه عمر به دشت است خموش
روزگارش نتواند گذراند چه کنم
شاید اینها که سپاریم به کاغذ روزی
کس بخواند ولی افسوس نخواند چه کنم
علیرضا طالبی آهویی
من در این باغ پر هیاهو،
میان هلهلهی سار و پرستو،
روحم میکند پرواز،
تا بلندای شادی،
تا بوی خوش شمعدانی.
به این سو،
به آن سو؛
زندگی میشود آغاز.
بوی نعناع، بوی پونه
در هوا پیچیده،
سرمست کننده،
گیرا.
نکند کسی ناغافل
آنرا از ساقه چیده؟
قامت پونه شکسته،
اما بویش در هوا پیچیده
کودک بازیگوش بیهوا
از میان آنها دویده.
کودک را دیدم،
به مرغکان بازیگوش،
که در پی هم میدویدند،
می نگریست
و خود شاد و خندان،
در پی آنها میدوید،
در چشمانش زندگی را یافتم.
جست و خیز کنان،
رقصان،
تهی از جهان هستی.
گاه از آنها میترسید، میرمید،
گاه در پیشان میدوید،
گاه دان میداد
و گاهی همراه آنان پر میزد،
پرواز می کرد تا بیکران هستی.
نکند که من باشم آن کودک خندان؟
تو گویی که انگارخود را میبینم.
از پشت پنجره آرزوهایم،
هر شب در رویاهایم،
آن کودک شاد را میدیدم،
که بر روی سبزه ها سرخوش میخرامد،
صدای خندههایش را میشنیدم،
اما صد حیف و افسوس،
که فقط،
خواب او را میدیدم.
علی پورزارع
مثل شب
که میگسترد بر تن دشت
جاری میشوی در من
تا تنفس کنم
سکوت سیال حضورت را...
شبنم حکیم هاشمی
پشیمانی دگر سودی ندارد یار بی باکم
که از من رو گرفته عقل ظاهربین شکاکم
شبیه شمع میسوزم به حکم مرگ تدریجی
بدون تو چه سیلابی روان از چشم نمناکم
سرازیرم به سوی تو ندارم راه برگشتی
مسیر عشق ما بی تو بَرَد تا سینه ی خاکم
پشیمانی ز عشق من،پریشانم ز تدبیرت
گریزانی چو باد و بر تنت سنجاق خاشاکم
نبودن را بگیر از من،خلاصم کن مرا از من
لبالب کن مرا از خود اگر دیدی که ناپاکم
ز چشمان تر شعرم هنوز اندوه می بارد
غزل بی تو نمی خندد،پر از اشعار غمناکم
سارا اسمعیلی